آسمان هميشه
نه آب مي خواهم
نه آسمان را
كليدي فقظ …
كه قفل زندانم را بگشايم
***
كليد خدا قفل را مي بندد
دانه ي عشق اما
مزرعه را
روي شعاع زرد و خسته ي خورشد
رقم مي زند
***
آسمان هميشه
دايره اي مي شود
براي قطره ي باراني
كه در ميان ندانستن
مي چرخد
***
بره ي كوچك را رها كنيد
نه آبش دهيد
نه خنجر تيز بر گلوگاهش
بگذاريد تا به رنگ سبز بالاي پرچمش دلخوش باشد
***
هنوز عاشقم
اما….
تا فردا
راه درازي نمانده است
تا…
كبريتي را
بر آسمان شب آويزان كنم
پلكاني روبرويم بگذاريد
***
تمام برگها را نمي توانم ببينم
تمام برگها را نمي توانم زندگي كنم
تمام برگها را اما
مي توانم دوست داشته باشم
بهمن هشتاد و نه