شاعر امروز
مثل شاملوی 60 سال پیش…
شعر نمی گوید
لباس نو نمی پوشد ( * ) ( اشاره به شعر : « شعری که زندگی ست» : از احمد شاملو )
به فکر نان شبش هم نیست
– وجوه واریزی مبلغ رایانه در حسابش
– موجودیش را متورم کرده
– و از اینهمه چاقی و شادی
– به وحشت نشسته است
– هنوز کسی را پیدا نکرده
– به او بگوید
– چگونه می شود اینهمه شادی و خوشبختی را
– کمی کوچکتر کند ؟
– با کسی نمی گویم
– فقط با خودم هستم
***
شاعر امروز
به جای لباس نو
بازمانده های قلب له شده اش را
به پشت قامت خسته بسته
و روبروی درهای بسته نشسته
***
شاعر امروز
نه ،
شاعر آوار خوردۀ چند روز پیش
فقط برای مخاطبش می سراید
اگر مخاطبی زیر آوارهای زلزله
هنوز زنده مانده باشد
***
شاعر امروز
خمیده است و ایستاده
روبروی گلوله های از پیش آماده
برابر تفنگ های سربازانی
که تازه به مشق کشتن نشسته اند
بر جنازه ی همیشه زنده دیگر اندیشان
***
شاعر امروز
لباسهایش را
با دردهای سی ساله اطو می کند
و پنجره ها را
از ترس هجوم باد پاییزی می بندد
***
شاعر امروز
از بلندای آسمانخراشها
بلند تر است
از زخم کوچکی
به دستهای تو کوچکتر
و وسوسه ای
غیر عشق ندارد
***
شاعر امروز
دفترش را هم می بندد
مخاطبانش را هم
و در میان این همه نامرادی و نا مردمی
خودش را
پشت و رو می کند
اگر به ریاضی علاقه اشته باشد
و درس هندسه
چهار خط را در چهارگوشه کاغذ می کشد
که چارپایه ای شود
و دایره ای بر آسمان آبی
که ریسمانی ندارد
طناب دار را
بر گلوی بیگناهان
همیشه بیاد آر
***
شاعر امروز می شوم
اگر به طلوع سپیده دم
امیدم دهی
کاش آسمان سیاهم
به سفیدی سپیده دم تو باشد
***
سلامم را
به ستاره ها آنسوی دریاها بگو
نکند ما را
برای همیشه فراموش کرده اند
8-6-91