عید و کودک و زلزله
– گفت و گوی من و عید و کودکی بجای مانده ، در پسِ دیوِ زلزله –
…
” من ” :
چادری به سر کشیده ام !!!
و بی چادر نیستم
مانند باز مانده های زلزله های پیاپی و فرو شکستن و ریختنِ سقف و پوزش
در میانِ تبرک و تبریک
که پیچ و تاب می خورد
در آستانۀ عید
***
” او ” :
عید که دوباره و هزار باره می شود
دوباره به چاه فریب می افتم
از گریه می گریزم
مگر به لبخندی برسم
و درد ، دوباره
تا به ریشۀ استخوانم
جوانه می زند
***
” من ” :
در آغوشم لحظه ای گسستنی است
در برابرم
آسمانی ندیدنی
با ورود به وردی نا باور
***
” او” :
دوباره پیچ می خورد
حرف « الف » در ابتدایِ کتابِ دبستان
در هم تنیده
تا به « ها » برسد و …. چند نقطه و ….
تا هیچ
***
” من ” :
پنجره باز است
در سکوت صدایی می آید
پرده را دوباره بر آسمان شب می آویزم
قفلِ پشتِ در را هم
مبادا دوباره دزدی
برایِ بردنِ خاطره
پشتِ در به کمین نشسته باشد
***
” او ” :
مثلِ همیشه چادری
با دستهای خالی به سر کشیده ام
گوشواره های بهاری را هم
در بیابانی سرد
از گوش وا نهاده ام
و در جستجویِ عیدی تهی از نامُرادی و نامَردمی هستم
26/12/91