چند قطره در دریا
چقدر آسمانِ ابری آبی است
و برگ درختانِ سوخته ، سبز
و دوست داشتن غریب
…
***
مانندِ صاعقه می گذرد روز
فاصله ها بسیار
زیستن کوتاه
و عقربه ها سریع تر از مردم چشمی چرخند
در پیرامونِ نقطه ای که دیده نمی شود
***
داستان غریبی است
گرگها
گوسفندها را بر می درند و می خورند
گوسفندان اما
فقط بع بع می کنند
پرنده ای هم که دانه از میان پرچین بر می دارد
چشم انتظار بازی
و باز در کمینِ پرنده
که به بر گرفتنِ دانۀ کوچکی
به منقارش دل خوش است
***
هماهنگِ بع بعِ گوسفندان
نام گلی را بر زبان بیاوریم
که در میان گلدان نیست
نام سپیده ای را
که در شبِ خیابان نیست
و بر دریچه ای چشم بدوزیم
که بر راهِ شیری کهکشان نیست
***
نه با سایه
که به همسایه :
چنگ به بالشِ کوچکت بزن
که سرطانِ درد
در سراسرِ آبی تا خاکستری
گسترش می یابد
28 / 12 /1391