مُسَکِن
مسکن
یکی یکی می آید
درد…
ده تا ده تا
به قامت هر نفر
ما سنگ نشده گِل می شویم
به لای و لجن آلوده
تا خمیری به دست خمیر گیر
به قله فراز می شویم
تا به « قیلوله ناگزیر » تن بسپاریم
ما به آب چشمۀ فراموشی غسل می کنیم
تا کفن برادرمان را به جا رختی
شناگرانی بزرگ
که از کودکی
در افسانه های دیو و پری پرسه می زنند
گردنکشانی کوچک
که عادت به شنا به دریای خون دارند
دگردیسیِ ناخوشایندی است
روزنامه به شب نامه
عصا به مار
مسکن هم دیگر جواب نمی دهد
***
ما بسیاریم
بسیار تر از ماسه های ساحلی
که به موجی کوچک
در عمق رویاها
به خواب و به خواب و خواب و
به خاموشی
کسی به من زنگ نمی زند که بکوید
بجای باز کرن پنجره ای
به سوی آسمان
تمام زنگها را خفه کرده اند
ما بسیاریم و دردِ دل بسیار
حرفهای نگفته را هم
به چوب رختی
کنارِ کفنِ برادرانمان
آویزان می کنیم
3/10/92