لالائی
صدایی در دل کهسار و نجوایی درونِ دل
حضورِ ظلم و خون و درد و رنج و چند و چونِ دل
…
بیابانِ لبت را سیم پرخاری فروبسته
بیا بگشای این در را ، برای واژگونِ دل
ازین نامردمی ها تا نگیری پیرهن ، دامن
چگونه قد بر افرازی ، نه در خود ، تا برونِ دل
میان خواب و بیداری ، به خاموشی فرو افتد
چراغ و ماه و کوچه ، در خیابانِ سکونِ دل
چرا دروازه را بستی ، خدایی را رها کردی ،
ببین بر کهکشانها ، می نشیند تا کنونِ دل
اگر سر می زنی ، از آن نهالی تازه می روید
هزاران عقلِ بیدار است گویی ، در جنونِ دل
میان خواب و تنهایی ، فرو بگذار لالایی
چمن صد لاله می کارد ، به خونخواهی خونِ دل
3-1-92