در پاگردِ پلکان
– به بهانۀ دیدن نمایش « پلکان » و تقدیم به همۀ هنرمندانِ آفرینندۀ این کارِ بیاد ماندنی ، و خانم مهری آسایش گرامی –
…
از همیشه ، زیبا تر می رقصد
غنچه ای ،
در آغوشِ بهار
…
فروغ که پیشتر گفته بود :
« جهان به لانه ماران مانند است »
***
نه خوب و نه ناخوبیم
مثل برگهای زردِ کنارِ خیابان
نه میل مردن
نه توانِ بر آمدن
…
شاید هوایِ امشب
کمی طوفانی است
***
خیابان خانه ما دو سویه است
و صندوق خاطره
در انباشتن
تهی می شود
***
دردا که نازکِ تیزِ تیشه ای از عشق
لبخندِ سردِ بزرگِ یخی صد هزارساله را
آب نمی کند
…
…
دردا که روز می گذرد
باد خورده بر طنابِ خاطره ای
و ما به کج اندیشی افتاده ایم
در فروغِ شعاعِ دروغینِ آفتاب
دریع از مهتاب
….
ولی هنوز
جوانه های بی ریشه
با وزشِ باد می رقصند
***
بازی کوچکی است شب
نه ابری به گوشه آسمان افتاده
نه عکسی برای ظهور
نه فرشته ای
که شانه زند
مویِ شانه نخوردۀ مهتاب را
…
شب در تکلم تنهایی
سُر می خورد
تا فردا
طنابی قطور به گردنگاهت شود
و رنگها
در بی رنگی
دوباره سُر بخورند
***
اگر بتوانیم
کمی بیرون تر
در این شب سیاه قدم می زنیم :
تا « پلکانی » به پایین شویم
که کودکیِ « سلیمان » را
….
احساس کودکانه
دهان ها را بسته
دست خسته را خنجری می کنیم
برای شبی که در آمدن و گذشتن است
***
بازی تمام شد
هلهلۀ تماشاگران شروع شد
…
و سر انجام
بازی به پایان می رسد
تا شادیِ خسته دلان آغاز
***
برایِ گم شدن شروع می شود :
بر دردِ پلۀ درد
یا پله کانِ دردِ پله کان
و یا ، تا
… چند نقطۀ دیگر
….
اکنون ، اما برای ما
عکسی دوباره به یادگار بگذارید
***
امیدی کوچک
هنوز هست
حتی اگر خورشید و روز
سرِ آمدن نداشته باشند
20/12/91