خاکستری
نه شبنمی به بسترِ سترگِ برگِ سبز باقی مانده
نه ریشه ای
برای رویشِ جوانه ای
همه چیزی چون همیشه
به رنگ خاکستری
تا به سوی سیاهی است
***
دوستان همه در خواب و دشمنان یبدارند
کارِ همیشۀ ما اما
دیدن سیاهی گفتارها ست
در منابر و قصاید و روزی نامه ها
***
نه مرکزی به دایره بر جا مانده
نه پیراهنی به خالی
چرخش دردی است
که بر شانه های تو
تکرار می شود
***
چراغی را
میان باران روش کن
شبیه سایه یا سیگارم
از پنجره دور باش
که شیشه زیبا ولی شکستنی است
***
دردا هنوز
برای گریستن
یا گَر گرفتن
در حضور عشق
هنوز سرگردانیم
…
و آغوش و شانه های کودکیِ ما را
غول های سهمناک
سر بریده اند
21/12/91