به پیشوازِ بهار
همراهِ خاطراتِ ناگوار
با چشمهایِ پر از انتظار
دغده های بی شمار…
آرزوهای بسیار
و شنیدنِ صدای ناله و شیون و سوگواری از پس دیوار
تا به پیشواز بهار
***
هر شب که می گذرد
چشم انتظار روزی بهتر است
و گوش هامان
در انتظار خبری خوش تر
مگر از پس دیوارها
…
و پندارها
***
دریغا اما
که دستها همه دستِ تنگی برایِ گرفتن شُکرانه ای
تا دوباره بسوش دراز شود
…
جوانه ها همه هم
آمادۀ شکفتن در یاس
و چشمها اما همچنان
در انتظارِ دیدن بهاری دیگر
نه به گونه ای که سبزی چمن را
به سرخیِ قطره های خون بیآراید
***
از بلندِ سیاهیِ هزاره
بر سدۀ دره ای فرو می افتی
و صلیبِ درد
در چهار سویِ تنت می پیچد
ولی حالا
باش تا
غمناک ترین پارۀ قصۀ امشب را بگویم :
…
وقتی که تو
رو به چهارسویِ رودخانه شنا می کنی
برایِ رسیدن به آب
18-12-91