برای تولد مانلی
گل کاشتی و باز بهاران شد
ابری دمید و موسمِ باران شد
…
آبی چکید ، در دل گندمزار
سختی گذشت و رنج تو آسان شد
انگار باز لاله، که می روید
بر گورخانه ای که گلستان شد
خورشید رفته بود که بی هنگام
نوری میان ابر نمایان شد
زخمی هزار ساله ، در دل بود
بر سینه ای که کینه اش ارزان شد
این ابر و خاک را ز دل بتکانید
بر پس زمینه ای که چراغان شد
من با خدا به راز و نیاز اما
راه خدا ، دوباره جانب شیطان شد
…
برخیز و برفروز که خورشیدی
دردم گریخت ، یاد تو درمان شد
____________
از لحظه های سیاه
فرار کن رقصان
چون بادباکی
که از زمین خدا
جدا می شود
25-1-91