جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

شولاي من كجاست مادر؟

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 26, 2016

به یهانه سرمای زود رس امسال

مگر نه اينكه هر كس بايد صاحب اسمي باشد تا به آن بشناسندش يا بخوانندش، درست مثل هر گل، هر كوچه، هر كتاب، يا حتي هر ستاره و با هر حرفي هم شروع بشود، هيچ مهم نيست كه تمام حرفها از قامت الف متولد مي شوند، پس من چرا هنوز اسمي ندارم، يا داشته ام شايد و مثل هر چيز ديگري كه مي تواند گم بشود، درست در وسط يكروز طوفاني كه باد همه چيز را بهم مي ريزد و با خودش مي برد، نام مرا هم با خود برد، آنرا بر دوش خود گذاشت و پشت دشتهاي مشرقي، درست در جائي كه بادها معمولا آرام مي گيرند، رهايش كرد و اسم گم شده ام در گوشه اي غريب و مشرقي، ميان بيابان هنوز دارد دنبال صاحبش كه او هم گم شده مي گردد.

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اينكه ديوار بايد باشد تا بشود قاب پنجره اي را بر آن، پس چرا تمام اين پنجره هاي پريده رنگ را ميان زمين و آسمان،‌ رقصان تنها گذاشته اي، درست مثل مرده من كه بي مكعب تابوت باشد و از دسترس زمين بدور، يا مثلا مثل ستاره اي كوچك ميان اينهمه كهكشان نامتناهي و باز مگر نه اينكه تمام سياره ها، امروزه روز مثل آدم ها اسم و شماره و آدرس دارند و من كه مبدل به يك جسد كوچك شده ام، نه اسم، نه شناسنامه، نه حتي يك برگ كاغذ كاهي براي پاك كردن عرق از پيشاني نه از پشيماني

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اينكه نقطه آغاز پيدا كردن گم شدن است و گاهي گم كردن، پس چرا از پس اينهمه گم كردن خانه و اسم و گل و كوچه و آسمان و كتاب، هنوز ستاره اي را پيدا نكرده ام، هر چقدر كوچك، يا بومي كوچكتر كه با آبرنگ فقط بر آن نماد خانه اي را و اسمم را كه گم شده و گلها و كوچه هاي از كودكي گم شده را، كه با چهل سال فاصله و حتي پس از مرگ و سرماي زمهرير امسال و دست آخر، كبوتري را كه دنبال لانه اش مي گردد كه پشت برف گم شده، نقاشي كنم و كمتر از هزار سال روبرويش بنشينم و براي بار هزارم از خودم بپرسم: خودت را پيدا كردي يا سئوالي ديگر ، مثلا :

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اينكه اگر تمام نشده باشد و باز بنويسد شايد بشود خاطراتم را، آنقدر كه اين شب مجال بدهد و اينهمه ندانستن و آنهمه گم كردن خواهري كه مي شد دستم را بگيرد و آخر كار، نه مادر نه هيچكس ديگري نمي تواند مرا ببيند، براي اينكه به جرم قتل خودم، به زندان افتاده ام و لبخند از لبم گريخته و زبانم نمي چرخد كه بپرسم:

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اينكه اگر مي توانستي به صبر بنشيني شايد به شكوفه مي نشست و آسمان گلباران مي شد و آهنگي غريب فضاي خانه را پر مي كرد و آنكسي كه ناشناختني ست، خاطره ها را بر مي گرداند و فاصله پنجره تا ديوار را پر مي كرد و من براي گم شدن فاصله ها و دست آخر خودم را، كه از خودم به خودم دشمن ترم و با سلام باز خشونت دنيا را‌، كه يادم مي دهد كه دوست بدارم، تمام آسمان و زمين را ، حتي ستاره هاي سياهچال شده و به مرگ نشسته را پشت اينهمه سرما

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه بی آرزو نمی شود به خواب رفت و تمام آرزوهایم رنگ خواب گرفته اند و سرمای امشب کنار زوزه گرگان جا خوش کرده و دوباره آسمان خیالم خالی شده و باز کودک ده ساله ای هستم که ميان كوچه هاي پر از برف با پاهاي يخ زده به مدرسه می رود و باز هنوز غذای نیمروز ندارد و آسمان امسال هم به دشمنی افتاده و سرد سرد سردم، تا به ریشه استخوان و تا کمی به گرمی، به دنبال چیزی نداشته می گردم، مگر شولائی، راستی:

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه هر چراغ یا شعله، باید دستی برای روشن کردن یا برافروختن داشته باشد، پس چرا اینهمه دست را بریده ای و این چراغها را برای روشن شدن به انتظار نشانده ای و اینهمه سرما را به خانه راه داده ای و تا کی از تنهائی و سکوت و سیاهی و سرما، بی هیچ رو اندازی باید به لرزه نشست و باز نمی دانم گفته بودم برایت یا بعداً باید گفت:

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه طول و عرض و ارتفاع مکعب زندگی، حتماً باید از هجوم خاطره پر بشود مثل شناگری كه پرید، پس چرا من که هیچ خاطره ای ندارم و تمامشان را گم کرده ام، دلم بال بال می زند برای پریدن و می دانم که هرگز نمی پرم، تا داغی به دلت نشانده باشم که دوست داری پریده بودم و تو هم خوشحال و مادرم به گریه، وقتی می لرزیدم سراغ شولایم را می گرفت پیش از اینکه از او پرسیده باشم که:

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه وقتی قرار بر گم کردن باشد، خوابهای نهفته پیدا می شوند، یا مثلاً از اول باید می گفتم، از این همه فاصله نه فقط ترا که هیچ کس را نمی توانم ببینم و باز فاصله ها خیال بزرگتر شدن دارند، تا ترا برای همیشه گم کنم و تمام چهل سال را و دوباره به گریه بنشینم، تا ببینم که دستم را گرفته ای و ببینی میان کهکشان از دیشب تا الان، تک و تنها نشسته ام و ورد زبانم :

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه قرار بر این بوده امشب و هر شب، درست در این ساعت، برای من، اتفاق دوباره ای قصه شود، یا قصه ای دوباره اتفاق بیفتد، و هر چقدر می خواهم نگویم یا خلاصه بگویم، خلاصه نمی شود، و دست آخر، کودکی دوازده ساله، با لباس غواصی، فرار می کند از زندان زندگی، در جزیره کیش، و باز خاطرات بیست سال پیش، دوباره زنده می شوند

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه وقتی شب است و صاف است آسمان و حتی هیچ لکه ابری هم نیست، تمام ستاره ها دیده می شوند، پس چرا شبهائی که در بیابان تنها هستم و راه را هم گم کرده ام، هیچ اثری از هیچ ستاره ای، نیست علی الخصوص از هفت برادران، تا به من کمک کنند و از ادامه امتدادشان راه خانه ام را پیدا کنم و ترسم بریزد و دیگر فکر نکنم که برای همیشه گم شده ام

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه وقتی قرار بر این باشد که قرار بیاید هیچوقت نمی آید، هرگر نمی آید و فرار می کند و خودم را و دنیا را حتی، می توانم به کشتن بدهم و باز مویه شروع می شود و صبح روز بعد، تا به خودم بیایم می بینم که هنوز یا تا همیشه و باز مثل همیشه هر چه را و هر که را گم کرده ام، ترا مقصر می بینم و تنها می توانم کاغذی نانوشته پیدا کنم تا فقط بر آن بنویسم:

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه خدا دنیا را در شش روز آفرید، برای من اما از روز اول هر چه بود، بگذار بگویم برایت رنج و سختی و شوربختی و نا مرادی مقدر شد و عشق دروغ بود و زندگی بی عشق دروغ بزرگتری، پس چرا سر هر چراغ قرمز، با دسته ای گل مریم، سر راهم سبز می شوی تا مرا ببینی که تا ترا نبینم و باز مثل هر شش روز دیگر گریه ام بگیرد، رویم را به سوئی دیگر چرخانده ام و باز … باز … باز…

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه دنیا دارد به آخر می رسد، درست مثل عکس من به قاب که کمرنگ تر شده و ابعاد قاب هم به شکلی نامحسوس دارد کوچکتر می شود، تا به شاید بعدی برای همیشه تمام شود و پشت سرمای سال بعد ساعتی بخود بیاید و به روزنامه، بخش گمشده هایش، با مژدگانی برای پیدا کردن مادرش یا شولایش یا خودش و باز:

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه بعد از چند سال چقدر برف آمده و چقدر جاده بسته شده و چقدر زوزه گرگهای بیابان و شیون مسافران میان جاده مانده، شبیه افتاده و سرما چقدر به ریشه استخوانم نشسته و چقدر می لرزم از اینهمه سرما و این را باید دانسته باشی که هر کسی برای تحمل سرما، باید شولای ضخیمی به همراه داشته باشد، تا میان اینهمه برف به سرش بکشد، تا اقلاً برای چند لحظه از دست دیو سرما خلاص شود، تا به خودش بیاید و به سئوال بنشیند که:

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

مگر نه اینکه دست آخر می توانی بگوئی: هر چه گفته بودی دروغ بود و شولایت سر جایش به چوب رختی موروثی هنوز آویزان است و نه خودت را، نه اسمت را و نه آسمان را حتی، هیچوقت گم نکرده ای و از یاد نبرده ای و پنجره ها همیشه دیوار داشته اند و ستاره ها میان آسمان چشمک زن و عشق دروغ نبود و امسال هم اصلاً برف نیامد و در روزنامه ها هم از سرما خبری نبود و صندوق خاطراتت هم از همیشه پر تر است، پس چرا هنوز احساس سرما می کنی و رنگت به کبودی نشسته و کنار بخاری ایستاده ای، اما از سرما می لرزی و مدام فریاد می زنی

 

شولاي من كجاست مادر؟

 

آذر 1385

اظهار نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *