مناسبت نمی خواهد
دنبال شعر گمشده ای می گشتم
میان دست نوشته های گذشته
این سه شعر را کنار هم پیدا کردم
…
پنج سال پیش نوشته بودم آنها را
با دستخطی عجیب و لبریز از درد
…
“ دست نوشته می تواند
بیان کننده ی اندوه و احساسِ درون باشد
ای کاش
دست نوشته های حافظ و مولانا را می توانستم ببینم
…
دست نوشته های فروغ را دیده ام
دست نوشته ای از شاملو را هم
داشتم می گفتم
مناسبت نمی خواهد
هر زمان که آسمان دلت ابری شد
ببار
تا آبی شود
* * *
در روزهائی که افغانستان
واقعا “ افغانستان” بود
آمیز ه ای از بوی خون و باروت و هق هق و مرگ
مگر نمی دانی؟
تکرار می کنم:
“ م گ ر” نمی دانی “ م ر گ” و هق هق
مثلِ نگاه و نفرت
حتی خدا
همه بو دارند؟
مگر بوی بهار را نمی شنوی؟
مگر صدای باران را نمی بوئی؟
مگر بوی باران را نمی شنوی؟
مگر صدای بهار را نمی بوئی
می دانم که چیزی بیاد نمی آوری
به خاطر نمی آوری…
و کلام آخر اینکه
بهار را حداقل سالی یکبار می بینم
باران را هم
هر شب که آسمان دلش بگیرد
از اینهمه ظلم که بر زمین جاری ست