عابر خسته
عابر خسته
کنارِ برکه ی راکد
با شاخه ی سبزی به دست
تا درختی
که به سایه اش
پاییز آمد…
پاییز آمد
تا برای عابر خسته
پنجه ی دستانِ خشکیده ی چنار را
بدوزد بهم
تا شولایی مگر
برای خواب زمستانیش
بانگ رحیل و بیدار باش قافله سالار
عابر خسته را نویدِ تنهایی می داد
و ما اما
از ستیغ کوه سخن می گفتیم و تیزیِ تیغ و دست های بسته
و عابر خسته
با خنجری آخته بر نیام
بهار و پاییز و زمستان
-بی تابستان پیرامونی که جهان را می سوزاند-
به آمدن و رفتن
مشغول و پر هیاهو
در تابستانی که
عابرِ خسته دیگر نبود
ای کاش عابرِ خسته
من بودم
شهریور 86