جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

عابر خسته

نوشته شده توسط به تاریخ جولای 20, 2016

عابر خسته

کنارِ برکه ی راکد

با شاخه ی سبزی به دست

تا درختی

که به سایه اش

 

پاییز آمد…

پاییز آمد

تا برای عابر خسته

پنجه ی دستانِ خشکیده ی چنار را

بدوزد بهم

تا شولایی مگر

برای خواب زمستانیش

 

بانگ رحیل و بیدار باش قافله سالار

عابر خسته را نویدِ تنهایی می داد

و ما اما

از ستیغ کوه سخن می گفتیم و تیزیِ تیغ و دست های بسته

و عابر خسته

با خنجری آخته بر نیام

بهار و پاییز و زمستان

-بی تابستان پیرامونی که  جهان را می سوزاند-

به آمدن و رفتن

مشغول و پر هیاهو

در تابستانی که

عابرِ خسته دیگر نبود

 

ای کاش عابرِ خسته

من بودم

شهریور 86

اظهار نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *