شكوفائي
اي دست من نيازمند دست تو
اي هست من نيازمند هست تو
اي شعر من نيازمند چشم مست تو
مگريز
_
برخاسته ز خواب زمستاني
تن را به آب باران مي شويد
آن در كنار جوي بنفشه
چالاك از سكوت عظيم خاك
فرياد سبز باغچه مي رويد
اي سبز شعر گونه ي من برخيز
_
ژوليده را ببين كه مي آيد
آشفته حال
مثل هميشه
هر صبح
هر صبح زود
آسيمه سر
گرفته سيما
108 / مرثيه جويبار
آزرده خاطر است
ميازارش
شايد بفهمي از رخ تكيده و بيمارش
_
خندان و شاد و سرخوشي ونم يداني
ميلغزي از نگاهم و در تيررس
نمي ماني
مي خوانمت بخويش و
نمي خواني
اي يادبود روزهاي صاف و
ابري و باراني
تا چند در نگاه تو
در حسرت نگاه تو فرسايم
تا چند از براي فراموشي
بيهوده راه ميكده پويم
تا چند در سكوت بگويم
اي گرمي رها شده
اي خوب خوابگونه ي من بازآ.
21 اسفند 49