در بلوغ يك پرنده
پرنده بهار را با بالهايش باور مي كند
پرنده جز به بهار و با جفت خويش
دلخوش نيست
من پرنده ام
من بهار را لمس مي كنم
من جفت خويش را يافته ام
و در زودباوريهايم غرقم
در دل هر چشمه عطوفت آبي است
در دل هر چشم
رازي
_
من پرنده ام
تو بهاري
پرنده بي بهار نمي تواند زيست
من بهارم
تو سبزه زاري
بهار بي سبزه زار
حنجره ايست بي فرياد
_
من سرگردانم
تو سرگراني
تو جفت من نيستي
من از تو رو گردانم
بهار بي پرنده از ترانه تهي ست
پرنده بي بهار مي تواند زيست
بهار جز گلي مصنوعي كه بر گلدانم نشسته نيست
من سايش خزان را
با صداي خشكش
بر بالهايم حس مي كنم
_
پشت هر سنگلاخ چشمه ايست
پشت هر چشم قلبي سنگي
در پس پلك هاي تو
رازي نيست
_
حتي اگر همه ي شكوفه ها را بروياني
بر پيراهنت
حتي اگر همه ي دنيا را بخندي
پرنده بهار را باور نمي كند
پرنده ديگر به بهار و به جفت خويش دلخوش نيست
پرنده به آزادي مي انديشد
خرداد 50