از سر دلتنگی
می خواهم آفتاب شوم
ابرکینه
اگر بگذارد
می خواهم
باران شوم ببارم
برای اینکه سبزتر از همیشه شوید
برای اینکه همیشه سبز بمانید
و سبزینه ای دیگر باره
اگر چه خودم به زردی
می دانم
باز
…
می خواهم
به سیاهی شب باشم
آلوده اما به خاکستر غروب
تا در انتظار فلق بنشینم
می خواهم آب شوم
دریا نه
قطره ای
…
چقدر تشنه در این بیابان لم یزرع
اشک چشمهایشان را
بر کف دستانشان
برای رفع تشنگی
هنوز
در کوچه های بی بن بست سرگردانم
و هنوز
دلم هوای کوچه ای گمشده در شاهراههای کودکی را دارد
که دو بن بست داشته باشد
از دو سوی
و…
راه گریزیش
نه
اسفند ۸۵