آنسوي مه متراكم
تنهائي بردبارتر از هميشه كنارم نشسته است
برگهاي سوزني كاج
بيگانه با حس غريب دلتنگي من
تا از نظر گاهم پنهان شوند
از ذرات بهم بافته برف پوستيني ساخته اند
بر قامت خود
پرنده اي از آنسوي مه متراكم مي آيد
چثه اش آنقدر كوچك است
كه دانه هاي درشت برف را بخود نپذيرفته
بردبارتر از هميشه كنارم مي نشيند
و به شاخه گل منجمد شده كنار صندليم
خيره مي شود
“پشت مه متراكم برف مي آيد ”
پرنده مي گويد
و مرا خبر مي دهد :
موهاي بلوطي دختر پريده رنگي كه در پشت مه متراكم
گم شد
در زير پوششي از ذرات بهم بافته ي برف
هنوز
بوي آشناي نوازشهاي آفتاب را مي دهد
در بهار كوچه هاي ميعاد
_
تنهائي كنارم نشسته بردبارتر از همه ي آن كسان كه از من كناره گرفتند
چرا كه رازي بر ايشان پوشيده نگذاشته بودم
تا بشوق دست يافتن به رازهاي تازه تر
مرا دوره كنند
چرا كه دلتنگي عظيم من
وسعت آسمان را در نظرگاهشان محدود مي كرد
چرا كه صدايم
در روزهاي ابري
استوانه هاي نور را به پستوي خيالشان نمي ريخت
زمستان 50