گريز
مرغي از لانه گريخت
مرغي از لانه گريزان شد
مرغي از لانه كه او را گرمي ميداد
نه فريبنده كه توفنده هوائي بود
روز نه
بلكه شب تيرة بي فردائي بود
شب هول افزائي بود كه آمد بدر از خانه مرغك
مرغك انگار دوصد دلهره در پرهايش مخفي بودند
مرغك انگار نمي دانست
اما ، نه
خوب مي دانست
او همان لحظه اسير طوفان شد
كه مي انديشيدم من به قفس
و به روي پرهايش طوفان را برد
_
تا كجا رفت كه با او ابرهاي طوفانزا رفتند
كه در آن آبي آرام بجا مانده
صداي پرپر زدنش را نشنيديم
تا كجا رفت توانست و سرانجام درآمد از پاي
و بروي جسد كوچك او باران باريد
همانگونه كه من باريدم
اسفند 48