مرثيه جويبار
“پس آنگاه ترا يافتم
و به تقدير گيسوانت گردن نهادم
كه مسير سر در گم جستجوهاي شبانه انگشتانم خواهد بود “
–
قصه از اينجا آغاز شد
از اينجا بود كه بسوي نايافته ناشناخته اي دست يازيدم
–
“هم بصورت دستي كه با عطوفت اندراست
هم بصورت چشمي كه به تمنا خيره بر در
چه شبها كه تصاوير قابكاري شده را برقص واداشتم
و به انتظار نشسنم “
–
اين كدام كلام است و آوا
كه از حنجره من برمي آيد
و به گودي گوش تو ناخن مي سايد
–
“تنهائي در بي تو بودن است
و بي تو بودن
تنها ترين نشانه تنهائي
اي خوبترين بهانه
سرانجام يكروز از آن هم خواهيم بود
آنگاه همة پرنده ها را به بام خانه مان خواهم خواند
و با دست هايم همه را دانه خواهم داد “
–
اين كدام آوا بود كه گفتم و كه را گفتم
ترا كه هنوز نيافته ام
_
در من آوازهائي بيگانه زيسته اند
متعلق به زمانها و مكانهائي گونه گون
اينان عشق را و بودن را تجربه اي كرده اند
نه عداوت را
و من حاصل تجربه ي عشق هائي هستم
كه از شانه هاي تو طلوع كردند
و غروب
–
” گونه هايت چرخشي است
و خطوطش بگونه اي كه هر نگاهي روي آن مي لغزد
چشمهاي درشت و سياهت
كه مضطربند و مي گريزند و دزدانه نگاهي مي كنند هم
تو نيز خود چنيني در رفتن و رفتار
از كنار من
از گيسوانت حرفي نمي زنم
بگذار همانگونه در نيمه راه پيچ و تاب خويش
مردد مانده باشند “
–
و بدين سان است كه ديرگاهي بصورت قيس و ديگر گاهي بگونه فرهاد
نياز به چشمها و گونه هائي برده ام
كه هريك از سوئي و سرزميني روئيده اند
و بدين سان است كه دير گاهي تكرار نامت خورشيدوار مرا مي سوزاند
و ديگر گاهي چون ريزش نمك است بر جراحت من
و بدين سان است كه آب را در گيلاسهاي سرخ مي نوشيدم تا
مزة شراب دهد
چرا كه نمي دانستم رنگ برودت را
تا گيلاسهائي هم از آن گونه برگزينم
در آن حرارت كشنده و غوغاي جوشش آب
_
و بدين سان است كه در اين بيابان به رفتن مجبورم
در اين بيابان كه از خار بوته هاي بيشمار پوشيده شده
و به شماره هر حنجرة خاري
تيزي دشنه اي را ميزبان بوده ام
–
” وقتي ميخندي
شانه هايت مي لرزد و دستهايت كودكانه بهم مي خورد
شعر من از خنده هاي توست كه زيبائي را
وام مي گيرد
از من مپرس چرا حماسه نمي گويم
با ديدن گلخندهاي تو
هر حماسه بيهوده و مذبوحانه مي كوشد
كه به غزل
مبدل ، نشود
ذهن من از عاشقانه لبريز است
و هنوز
موج خنده هاي تو
شانه هايت را تكان مي دهد
و دستهايت را “
چه جاي خنده
كه چون بر آغاز پا نهادم
تنها بودم
و اكنون كه به انتها نزديك شده ام
كم نه
كه فراوانند همراهان
اينان نيز جدا ، جدا آغازيدند
چونان جويباراني كه از بارانهاي بيگانه زاده مي شوند
ولي سرانجام
لزوم ايجاد نهري و درياچه اي و دريائي
آنان را به هم مي پيوندد
_
اقيانوس در شرف تكوين است
به دوران ديگري نزديك مي شويم
اي شناس ناشناخته
اي ناياب يافته شده
خود را بمن بشناسان
پائيز 49