طبيعت بي جان
خورشيد
كلافه تر از هميشه سعي كرد بالاتر رود و نگاهش را اشعه وار پس پشت كوه به دشت و خانه هاي وسيعي كه به تازگي به دامن دشت روئيده بودند بپاشد
كلافه تر از هميشه از پلكاني نامرئي بالا رفت
از پشت كوه
به بام خانه هاي سيماني چشمك زد
و بعد باز مثل هميشه بيهوده
بر مدار هميشگي افتاد
دست آخر
خسته تر از هميشه
پشت كوه مغرب رفت
چادري سياه اما پر ستاره به سر كرد
و مثل هميشه به خواب رفت
***
من
كلافه تر از هميشه از تنهائي
به تمام آشناهايم زنگ زدم
هيچ كس آن سوي خط نبود
به خودم كه زنگ زدم
خط اشغال بود
دوباره زنگ زدم
و دوباره
…..
خورشيد رها شده از كلافگي از نردبان نامرئي بالا مي آمد
من اما هنوز
كلافه و منتظر
مگر خط آزاد شود
شهريور 75