بي خويشتن خويش
به خويش گفتم بيش مگو
غنچه اي كه چين پيشانيم را دوست ندارد
سرگرم شكفتن است
***
به خويش گفتم از خويش مگو
از گل بگو كه رايحه اش
خويش را به بي خويشي كشانده است
***
به خويش گفتم
نوشدارو نيستي اگر
از نيش مگو
خنجر دردي هزار ساله تشنه
لب به چشمه قلبم گذاشته
***
به خويش گفتم از كيش مگو
فراموشم شده از كدام تبارم
فراموشم شده راه از بيراهه
23
گسيخته پندارم
***
به خويش گفتم
هيچ مباش
هيچ مگو
تنها پرواز شاخه گلي شو
به مطلع خورشيد
آذرماه 70