جـواد شریفیـان

سایت اشعار و دیگر آثار هنری

منظومه ی از “ش” تا “ب” < قسمت اول >

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 3, 2016

( از دفترهای قدیمی )   سخنی باید گفت این شنیدستم در کوچه ی ترس سخنی باید گفتن و سکوت را شکستن باید می توانم شاید بهتر آنست که از روز سخن گویم – در رویایش ای دریغا که شب است اکنون و نشانی از روز نیست پیدا این مهم نیست من از ایمان از عشق سخن خواهم گفت آوخ ، این نیز بدان سان *** شب محیطی است غم آور شب رفیقی است برادر …. کش دوستش داری – شب را می گویم – به سویش می آئی می پذیرد او نیز ترا می دانم اما می چکاند در خونت قطره قطره سم ترس مثل عقرب شب و تاریکی هول آور و سنگین است بی گمان مصلحت این است *** آمدم سویش من نیز آمدم ، با چه خیالی در دل و چه سودائی در سر …… شب برای روز این شعر سپید آگین ترجیع غم انگیزی است ای که می پرسی – بی آنکه بپرسی – ” شب چیست ؟ ” ای که در ظلمت جهلی دیریست کیستی ؟ کیست که می پرسد : ” شب چیست ؟ ” جز تو ، ای سایه کسی اینجا نیست توئی ، ای سایه ی من ؟ توئی ای هم قدم و همره دون پایه ی من ؟ که در این ظلمت ممتد که در این بحر سیاهی مغروقی بگذریم هر که هستی باش هر چه خواهی گو شب جاده ای طولامی است که ما می پیمائیمش – من و تو – اجبارا” تکرارا” هر شب با سواری ی خواب یا مهتاب …. نگهم خشکید از بس که شدم خیره به راه و نیامد خوابم در چشمان و نتابیدم بر هره ی پلکان مهتاب حالیا این مسافر که منم با کدامین حیله این ره طولانی را پیماید که نه خوابش آید در چشمان و نه مهتاب تواند تابیدن از پس اینهمه دیوار بلند یا که شاید ابری هست هوا در واقع مهتابی نیست *** سخنی باید گفت ……. ادامه...

مطلب کامل

منظومه ی از “ش” تا “ب” < قسمت دوم >

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 3, 2016

…… سخنی باید گفت… به که بشمارم در خویش دقایق را من که در زاویه ی رنجم اکنون سخن از زاویه ها ثانیه هاست بارها شاهد چرخیدن دو پیکان در میدانی بودستم و چه بسیار کسان را دیدم می بینم که همه ، همهمه گر ، همدیگر را آگه می کردند که ، چو این زاویه ها – زاویه ی فاصله ی عقربه ها – صفر شوند – چندمین بار نمی دانم – می شود معجزه ای حادث …. من چه بسیار به این معجزه گر عقربه ها بوده ام خیره من هزاران بار این زاویه ها را دیدم حاده شد منفرجه منفرجه شد حاده شد صفر و نشد حادث آن معجزه ی موعود جز اینکه هماغوش شدند آن دو لختی *** من چه بسیار نگه شان کردم و همیشه دیدم عقربه های زهری نیش عقرب سان در رگ آبی و کمرنگ فضا سم فرو کردند و کردندش آلوده *** دیده ام بسیاری را که نمی دانستند هفته مفهومش چیست و ز رمز ساعت نا آگه شبشان چون روز لیک آنانی که ریز و درشت بود آویزان در خانه ی شان هرگوشه ساعت ها روزشان چون شب *** بوده ام شاهد در شب پیرمردانی را نیز که با شهوت چشم بر عقربه و گوش به زنگ که مبادا باشد ساعتشان نا میزان وز زمان پیش افتند آنان یا پس هر کسی بیندشان پندارد انتظاری ممتد یخ زده در دیده ی شان انتظار دیدن دیدن لحظه ی مرگ *** شب حدیثی است بسی گستاخانه بوده ام شاهد من خیل زنانی را که ….. ادامه دارد…...

مطلب کامل

منظومه ی از “ش” تا “ب” < قسمت سوم >

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 3, 2016

…… شب حدیثی است بسی گستاخانه… بوده ام شاهد من خیل زنانی را که شیشه ی باکره گی شان در دست شب پی ” روزی ” خود می رفتند در قفاشان عابرین گرسنه و سنگ انداز پس از آن در سپیده دم شرم آگین عابرین کف پاهان خونین *** گفتم و گفتم و گفتم بسیار تو بگو سایه لختی تو بگو تو چرا ساکت و آرامی ؟ روی در روی تو دارم لب نمی جنبانی یا گمان می ای سایه سیاهی چون نتوان از تو شنیدن سخنی چه خیالی باطل ***حالیا ای دوست ای غایت دلسردی ای که در ظلمت شب پنهانی تو نمی دانی که چه فردائی در رویاروست پرده ی تیره ی شب بین تو و فردایت شده حایل پاره اش کن زود *** من ، که در فریادم ” فردا ” هست لیک ” فردایم ” در فردا نیست خویشتن نیز نمی دانم دانم که تو هم هیچ نمی دانی چون من لیکن ای پر زدن شب پره هائی که نمی بینمشان در شب – بی هوده و بی مقصود – لیکن این خاموشی ممتد این هذیان آور تب می تواند به تو بنماید فردا را مقداری تو که می بینی : ” کرم خاکی در عمق شب می لولد ” آدمیزاده با کبر و غرور ” گام برمی دارد ” و شب این را می ترساند آن را نه *** من به آغاز نمی اندیشم من به انجام می اندیشم من ، به فردا که گلی در گلدان خواهد خشکید و گلی دیگر خواهد روئید تا بخشکد فردائی دیگر دیرگاهی ست که می اندیشم و به این فرداها نیز و به اندیشه ی این فرداها نیز *** من شنیدستم بسیار که شب خوانده ست آواز ولی امشب بی آنکه کلامیش به لب آید می پاید بی که از دورترین دور کسی ما را خواند *** در شبی اینسان تاریک و سیاه که دگر حتی شعله نتواند خود را بنماید – تنها – به کسی که چه بسا نقاشی شبگرد است در چنین رخوت شرم آور آب فواره چه بسا حق دارد کز زمین خاکی بگریزد *** سخن از بود و نبودی است دروغین سخن از گفت و شنودی است دروغین تر سخنی باید گفت ” با که ؟ ” با سایه ” سایه کو ، نیز مگر سایه ” شنیدن یا گفتن را ” می تواند ؟  مهر ماه 1347...

مطلب کامل

هزار تویی از رنج است زیستن ( * )

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 2, 2016

– به بهانه فاجعه زلزله در آذربایجان و با درود به روان پاک جان باختگان-   همه می روند… گاه به سختی گاهی آرام تو اما به یک تکان رفتی از هزاره عشق گریختی من اما هنوز به زنجیرم در هزار توی رنج *** رفته ای اما کاش می دانستی که تا ابد هزار توئی از رنج است زیستن ….. و باز دلم می خواهد بدانم پیشتر از روزنامه و عکاس و زلزله به بال کدام فرشته خوابیده بودی؟ نشانیش را بگو بگو کدام خاطره بیدارت می کند؟ کدام رویا؟ کدام آرزو؟ نمی توانم برآورم اما تمام آرزوهایت را تا گاه رفتن به دوش می کشم باور من ناباوری بود تا ترا دیدم و باور کردم *** شاید خوابیده ای کاش خوابیده باشی اگر خوابیده ای کاش اگر خواب خوبی دیدی بیدارم کنی دیرگاهی است خواب خوبی برای دیدن در بیداری ندیده ام *** آسمان از غبار “شاید” و “اما” و “کاش” و “اگر” پر است نگاه تو هم از آسمان به دور افتاده و پیکرت که چادر زلزله به سر کرده لابه لای روزنامه تا شده تا ورق بخورد بخواب لای روزنامه بخواب هیچ گاه و هرگز از تو دلگیر نبوده و نیستم تا بگویم که امشب تو بودی که غم به دلم نشاندی از آسمان امشب و هر شب دلگیرم که همیشه همین رنگ است 27/5/78 ——— (*) پس از دیدن یک تصویر از زلزله ترکیه ( کودکی با چشمانی بسته زیر آوار)، در یکی از روزنامه های صبح مورخ 27/5/78 تحریر...

مطلب کامل

خواب و بیداری

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 2, 2016

– در سوگ زلزله ی آذربایجان – … چه آرام خوابیده اند نقشی از خیال است یا خیالی از نقاشی زلزله زدگان اما آیا هنوز بیدارند ؟ *** خوابم نمی برد کودکان برای همیشه خوابیده اند سفره شام بی خبران هم مثل همیشه گسترده است ….. آیا هنوز زلزله زده ها بیدارند؟ *** بوی فراموشی می آید و پس لرزه های زلزله هر لحظه بیشتر می شود مردمسالاران بی خیال تسلیتی هم حتی نگفته اند بازماندگان زلزله هم در هفته های آینده به چاه سیاه فراموشی سقوط می کنند خشم زمین فرو می نشیند سی صد نفر برای همیشه خوابیده اند ولی ما هنوز بیداریم 23/5/91...

مطلب کامل

سفره های سرشار از تهی

نوشته شده توسط به تاریخ آگوست 2, 2016

– در سوگ زلزله ی آذربایجان – -تقدیم به س.ع. – … طعم کلامت بوی زلزله می دهد بوی تنهایی و حقارت بازماندگان فاجعه که به جمع تهی دستان پیوسته اند کنار کاسه های تهی در میان سفره های خالی اما سرشار از فقر *** از خطه ی آذربایجان می آیم: پس از فرو نشستن فاجعه فاجعه ای دیگر در آستان وقوع است فقری دوباره که مرا و مردمم را به فروش کلیه های دوم وا می دارد و قلبی که لخته … لخته… خون … خون… خون … خون دلمه بسته در آن جاری ست *** در آینه روبریت مرا به تماشا بنشین که تصویری کهنه ام با دستهای تهی مانده و آرزوهای به باد رفته *** کودکان کوچک خیابانی را هم ببین کنار برج های بلند که از وقوع زلزله ای سهگمین تر خبر می دهتد...

مطلب کامل