رویای نیم شبی پائیزی
خواب می دیدم خدا
الهه گرما بود
سردم بود
پتوی نوازش بر سرم کشید
برای اینکه دوباره بدنبال خوابهایم بگردم
***
خوابم پریده بود
اما تو هم رفته بودی و خدا هم
و من مانده بودم و زمهریر پائیزی
***
هنوز خواب می دیدم
ستاره ای دیدم
به شوق پریدن
تو بودی یا من
یادم نیست
خاطره ی خواب
آب می شود
در هرم هنوز نیامده ی آفتاب
***
از پنجره بالا پریدم و بالا تر رفتم
مثل ماهی/ پرنده ای بر اقیانوس آسمان شنا کردم
گاهی اول شخص مفرد می شدم
به ثانیه ای دیگر
سوم شخص جمع
جایتان خالی
میان من و تو و او و ما و ایشان
و آسمان و کهکشان
بار خلواره ای در بذر کهنه ای مخفی بود
تا جوانه ای زند
برای برگ کوچک شبدری شدن
که فراموشش کنی
***
رویا تمام شد و من بیدار
برگ کاغذی بر داشتم
برآن پله ای نقاشی کردم
بر پایین پله منتظر نشستم
مگر خدا از بالای پله ظاهر شود
زمانی طولانی گذشت و انتظار به سر آمد
برای رفتن بسوی خانه براه افتادم
پایم به شاخه ی شکسته ی درختی خورد
افتادم و برخاستم
روبرویم فرشته ای را دیدم
که کاغذ سفیدی به دست دارد
و دارد پلکانی را نقاشی می کند و مرا که کز کرده ام از سرما بر پایین پله
و نور از بالای پلکان برای گرم کردن من بسوی پایین آبشار وار جریان دارد
***
هنوز خواب بودم
هنوز رنگ شیری خواب را می دیدم
و بر زمینه ی آسمان
بال می زدم تا از سر دلتنگی بسرایم
هزاره ای گذشت
بیدار شدم و شعری نوشتم
دیگر نه خودم بودم نه خوابم نه خاطره
اما هنوز خواب خدا را می دیدم
الهه گرما
و من هنوز از سرما می لرزیدم